مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...
مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...

داوطلب!


مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن
هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود.
دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر
است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند.او گفت: چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد!به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

نظرات 3 + ارسال نظر
ارشیا یکشنبه 14 اسفند 1390 ساعت 05:52 ب.ظ http://arshiappt.persianblog.ir


داداش لینکت کردم با نام دفتر انشا منو لینک کن

موچه کوچولو شنبه 9 مهر 1390 ساعت 11:38 ب.ظ

رهگذر شنبه 9 مهر 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

مقابل در ورودی یک موسسه؛ صف طویلی برای استخدام تشکیل شده بود و همه منتظر بودند داخل رفته و در آزمون مصاحبه شرکت کنند.
ناگهان مرد کوتاه قدی امد و خواست وارد ساختمان بشود اما مردم با اعتراض؛ او را به ته صف هل دادند.
مرد دوباره تلاش کرد وارد بشود اما مردم او را به عقب فرستادند.
مرد کوتاه قد به کناری رفت و فریاد زد: حالا که اینطور است؛ من هم هیچ کدام از شما را استخدام نمی کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد