همون طوری که می دونید، این روزا هوا، هوای ماه مهر و رفتن به مدرسه است!
من خودم به شخصه عاشق این روزا بودم و هستم
تو این دفتر انشا، یه مطلب نوشته بودم که در مورد همین روزا بود، البته به زبان طنز و کاریکاتور! اما چون من چند سالی به این بلاگ سر نزده بودم، تمام عکساش فیـ.لتر شده بودند.
واسه همین طبق قولی که به بعضی از دوستام داده بودم، سعی می کنم بیشتر مطالب از دست رفته رو برگردونم تا یه تجدید خاطراتی شده باشه. خودم که خیلی از این پست خوشم می اومد، امیدوارم شما ها هم خوشتون بیاد.
برای مشاهد پست پانزدهم من ... (روزهای مدرسه) کلیک کنید
روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود. هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود.
سلام به همه کسانی که دوستشون دارم و همه کسانی که دوستشون ندارم
همون طور که می دونید این بلاگ یه مدت خیلی زیادی تعطیل بوده و بیشتر مطالب یه جورایی خراب شدن. یعنی راستش رو بخوایین به خاطر عملکرد فـ..ـیلترینگ، بیشتر عکسا و فایل ها خراب شدن.
اما امروز تصمیم دارم یکی از این پست ها رو که خراب شده رو اصلاح کنم.
من باید به عرض برسونم که پنجمین پست من... که مربوط میشد به نامه عاشقانه آقا شایان 9 ساله به دختر همسایه، اصلاح شده.
امیدوارم واسه اونایی که اینو دیدن، تجدید خاطرات و واسه اونایی که ندیدن جالب باشه.
براتون بهترین ها رو ارزومندم
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمیآمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری میجستند و مردم از او کنارهگیری میکردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود میدید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که میتوان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او میگریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری مینمود و مردم را از خود دور میکرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.....
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازهای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمهای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را میکشید. دخترک هر بار که پیرمرد را میدید، شدت علاقه وی را به خویش درمییافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامهای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
آنقدر زیباست این بی بازگشتزندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبا اندیشان به زیبایی رسند