مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...
مسلم بیگ زاده

مسلم بیگ زاده

دفتر انشای من...

شاید برای این یکی فرق کنه!

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

* صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
** این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
* دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
** مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

منبع: http://pinkdoll.blogsky.com

اصلاح پست پانزدهم من ...

همون طوری که می دونید، این روزا هوا، هوای ماه مهر و رفتن به مدرسه است!

من خودم به شخصه عاشق این روزا بودم و هستم

تو این دفتر انشا، یه مطلب نوشته بودم که در مورد همین روزا بود، البته به زبان طنز و کاریکاتور! اما چون من چند سالی به این بلاگ سر نزده بودم، تمام عکساش فیـ.لتر شده بودند.

واسه همین طبق قولی که به بعضی از دوستام داده بودم، سعی می کنم بیشتر مطالب از دست رفته رو برگردونم تا یه تجدید خاطراتی شده باشه. خودم که خیلی از این پست خوشم می اومد، امیدوارم شما ها هم خوشتون بیاد.


برای مشاهد پست پانزدهم من ... (روزهای مدرسه) کلیک کنید

مدیریت به سبک ایرانی!

یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می گیرد که با یک تیم ژاپنی در یک مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند.
هر تیم شامل 8 نفر بود.
در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند.


روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود. هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می شود.




بازیکن های تیم ایران از این شکست حسابی ناراحت می شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می گردند...

مسوولان تیم ایران تصمیم می گیرند کاری کنند که در رقابت سال آینده حتما پیروز بشند؛ برای همین یک تیم آنالیزور استخدام می کنند برای بررسی علل شکست و پیشنهاد دادن راه کارها و روشهای جدید برای پیروزی...

بعد از تحقیقات گسترده،‌ تیم تحقیق متوجه این نکته مهم شدند که در تیم ژاپن، 7 نفر پارو زن بوده اند و یک نفر کاپیتان...

و خب البته در تیم ایران 7 نفر کاپیتان بوده اند و یک نفر پارو زن ...!!!

این نتایج مدیریت تیم را به فکر فرو برد؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند که مشاورانی را استخدام کنند که یک ساختار جدیدی را برای تیم طراحی کنند..

بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم ایران به این دلیل که کاپیتان های خیلی زیاد و پارو زن های خیلی کمی داشته شکست خورده، درپایان بررسی ها مشاوران یک پیشنهاد مشخص داشتند: ساختار تیم ایران باید تغییر کند !


از آن روز به بعد با ارائه راه کار مشاورین تیم ایران چنین ترکیبی پیدا کرد: 4 نفر به عنوان کاپیتان، 2 نفر یه عنوان مدیر، ‌1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد کردند برای بهبود کارکرد پارو زن، حتما یاید پاروزنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به کارگرفته شود!

و در مسابقه سال بعد تیم ژاپن با دو مایل اختلاف پیروز می شود ...!

بعد از شکست در دومین مسابقه، مدیران تیم که خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پارو زن را از تیم اخراج می کنند، زیرا به این نتیجه رسیدند که پارو زن کارایی لازم را در تیم نداشته است.

اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می کنند و جوایزی را به آنها می دهند، برای اینکه اعتقاد داشتند که آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد کردند و در مرحله آماده سازی زحمات زیادی کشیده اند...



مدیران تیم ایران در پایان به این نتیجه رسیدند که تیم آنالیز که به خوبی به بررسی دلایل شکست پرداخته بودند، تیم مشاوران هم که استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی کرده بودند و مدیران تیم هم که به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد ایجاد کرده بودند ، پس حتما یکی از دلایل این شکست ها، ناکارامدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود کار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند، در نتیجه:
تیم ایران این روزها در حال طراحی یک " قایق " جدید است... !!

عشق عمیق...


زن و شوهر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، این جوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا می شه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا می شه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط این که کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
 

داوطلب!


مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن
هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود.
دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر
است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند.او گفت: چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد!به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!!

اصلاح پست پنجم من...

سلام به همه کسانی که دوستشون دارم و همه کسانی که دوستشون ندارم

همون طور که می دونید این بلاگ یه مدت خیلی زیادی تعطیل بوده و بیشتر مطالب یه جورایی خراب شدن. یعنی راستش رو بخوایین به خاطر عملکرد فـ..ـیلترینگ، بیشتر عکسا و فایل ها خراب شدن.

اما امروز تصمیم دارم یکی از این پست ها رو که خراب شده رو اصلاح کنم.

من باید به عرض برسونم که پنجمین پست من... که مربوط میشد به نامه عاشقانه آقا شایان 9 ساله به دختر همسایه، اصلاح شده.

امیدوارم واسه اونایی که اینو دیدن، تجدید خاطرات و واسه اونایی که ندیدن جالب باشه.

براتون بهترین ها رو ارزومندم



موضوع انشا؛ عشق را تعریف کنید!!!



امروز خانم معلم گفت در مورد عشق انشا بنویسیم، پیش بابا رفتم و از بابایی خواستم در نوشتن انشا بهم کمک کنه، وقتی بابایی از موضوع انشا مطلع شد گفت: این خانم معلمتون هم عاشقه ها! آخه بچه کلاس دومی رو چه به عشق! برو از مامانت بپرس، من اصلا" حال و حوصله ی چنین موضوع انشاهایی رو ندارم!

پیش مامانی رفتم و از مامانی خواستم در مورد عشق برام انشا بگه که یهو مامانی زد زیر گریه و خطاب به بابایی گفت: آهای مرد چطور اون روزا خوب بلد بودی در مورد عشق انشا بنویسی و فرت و فرت برام نامه می نوشتی، اما حالا حوصله ی دو کلوم صحبت کردن در مورد عشق رو نداری؟! اصلا" تو از همون روز اول هم عاشقم نبودی ... مامانی نتونست بیشتر از این ادامه بده و بازم زد زیر گریه، فکر کنم عشق چیز ناراحت کننده ای باشه که مامانی با شنیدن این کلمه حتی از وقتی گلدون چینی اش هم شکست بیشتر اشک ریخت!

پیش بابابزرگ رفتم و از بابابزرگ خواستم بهم بگه عشق یعنی چی؟! بابا بزرگ هم بهم دو تا چغک رو که روی درخت نشسته بودند نشون داد و گفت عشق یعنی این! در همون لحظه ای که بابابزرگ گفت عشق یعنی این، یکی از اون دو تا گنجشک توی باغچه مون خرابکاری کرد، فکر کنم بابابزرگ اشتباه میکنه چون اگه عشق این بود خانم معلم این موضوع رو به عنوان موضوع انشا انتخاب نمی کرد!

دم در رفتم تا مامان بزرگ رو پیدا کنم و در مورد عشق ازش بپرسم، توی راه یه آدمی رو دیدم که داخل جوی آب دراز کشیده بود، ازش پرسیدم: میتونی بگی عشق چیه؟! ، اون هم یه داستانی رو برام تعریف کرد که شبیه یکی از این فیلم هندی ها بود و می گفت این داستان زندگی خودش بوده، البته من هر چی فکر کردم یادم نیومد اون توی کدوم فیلم هندی بازی کرده، راستش شبیه هیچکدوم از بازیگرای هندی نبود، اون میگفت عشق اونو اینجوری آواره ی کوچه و بیابون و جوی آب کرده! بعد یه چیزی بهم نشون داد که سیاه بود و گفت حالا دیگه عشق من اینه!

مامان بزرگ رو با زمبیلش دیدم، یه چیز دراز هم همراهش بود که کادو شده بود، یه عالمه سبزی هم خریده بود، وقتی دید من دارم با اون آقاهه که توی جوی آب بود حرف می زنم دستم رو کشید و گفت دیگه با این جور آدمها حرف نزن، به مامان بزرگ گفتم اون یه آدم عاشق بود، منظورت اینه که با آدمهای عاشق حرف نزنم؟!، مامان بزرگ گفت: اون و عشق؟!

عشق کلمه مقدسی است که اون هیچ بویی ازش نبرده. گفتم پس عشق چیه؟!، مامان بزرگ هم گفت وقتی رسیدیم خونه بهت نشون میدم، وارد خونه شدیم، وقتی مامان بزرگ وارد خونه شد مثل همیشه بابابزرگ به استقبالش اومد، بعد یه کاری کردن که من فکر کردم سال تحویل شده! مامان بزرگ اون چیز دراز کادو شده رو داد به بابابزرگم و گفت تولدت مبارک! مامان و بابا هم داشتن نگاه می کردن، بابایی داشت اشک می ریخت وقتی ازش پرسیدم چرا اشک می ریزی گفت توی چشمم خاک رفته، بابایی هر وقت فیلم هندی هم نگاه می کنیم توی چشماش خاک میره، مامانی کیک تولد رو آورد، بابابزرگ کادوش رو باز کرد، یک عصای نو بود، بابا و مامان به اون عصا اشاره کردن و گفتن: عشق یعنی این! به نظرم عشق یعنی عصا و باید برم در مورد عصا انشا بنویسم!

ارزش یک لبخند


در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند. قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.....
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.



لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترک در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترک هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با حرکات کودکانه خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

بیست و ششمین پست من ...

بعد از کش و قوص های زیاد، بالاخره تونستم اسم کاربری و رمز وبلاگم رو بدست بیارم. واسه همین خیلی هم خوشحالم
قبلش یه متن خیلی قشنگ نوشتم تا عقده هام خالی بشه بعد این پست رو بنویسیم

شروع این وبلاگ برمیگرده به 4 سال پیش. تو این سال ها من فقط تونسته بودم 24 مطلب بذارم یعنی حدوداً سالی 6 تا، اما خیلی چیزها رو یاد گرفتم واسه همین ناراحت هم نیستم.

بعد از این همه مدت یه نگاهی به مطالب قبلیم انداختم و فهمیدم چقدر غیر قابل تحمل بودم. اما از یکیشون خیلی خوشم اومد، اونم مربوط میشه به پست چهارمم که در مورد سوالهای امتحان آیین نامه راهنمایی و رانندگی بود.
نکته جالب توجه واسه خودم این بود که من الان ازدواج کردم و آخرین مطلبی رو که نوشته بودم دقیقاً در روز تولد همسرم بود که اون موقع ها اصلاً روحم از این ماجرا خبر نداشت.

در آخر باید متذکر بشم که من همزمان با این دفتر انشا چندتا وب سایت دیگه رو هم مدیریت می کردم که یکیشون وبسایت رسمی بود که الان اثری از هیچکدومشون نیست. یه جورای همون بلایی که سر دفتر انشا اومد، سر اونا هم اومده.

داشت یادم میرفت، این دفتر انشا قراره هر چند روز یکبار به روز بشه اونم با مطالب قشنگی که در طول زندگی روزمره بهشون بر می خورم.

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبا اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

بیست و پنجمین پست من... [قلب]


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه
قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در
پاییز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...
اما...
اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...
خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....
من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
شادروان نادر ابراهیمی